نامه ای بعنوان هدیه ی روز پدر
بنام خدا
پدرم .....
وقتی میگم پدر ؛ همیشه با افتخار میگم پدر . خوشحالم و به خود میبالم
پدر جان؛ روزت مبارک
رفتی پیش قبیله ی خدا و مارا تنها گذاشتی همیشه افتخار میکنم که فرزند شهید هستم .دوست داشتم بودی تا دوباره دستای مهربون و زحمت کش تو را میگرفتم . دوباره مثل اون روزها که کوچیک بودم از توی دستات آب میخوردم؛ یادته لب چشمه بادستات به من آب میدادی ؟! خیلی خیلی کیف داشت . تشنه نبودم ها ولی بازم ازت میخواستم با دستای مهربونت بهم آب میدی
یادش بخیر ....
وقتی که به خوابم میایی خیلی خوشحال میشم .
همیشه با لباس سفید به خوابم میایی. یادت هست شب اولین روزی که خواستم به مدرسه برم به خوابم اومدی ؟! برای من یه هدیه آوردی ! که مثل خورشید میدرخشید!! همیشه دوست داشتی درسهام خوب باشه
همیشه با خودم میگفتم خوش به حال خودم که بابام از بالا تو آسمونا مواظب منه . آخه میدونی دختر کوچولوهای هم سن من وقتی میخواستن برن دبستان دستشون توی دست باباهاشون بود .
خیلی دلم تنگ شده ............
یادته آخرین باری که میخواستی بری جبهه رفتم جلو ی در وایسادم و گریه میکردم و میگفتم بابا جون نرو انگار که میدونستم آخرین باری هست که میبینمت .
بابا جون؛ وصیت نامه تو رو به دست ما نرسوندند ولی همیشه وقتی نامه میدادی سفارش به نماز اول وقت و نماز شب میکردی
همیشه میگفتی : دخترکم مثل زینب (س) حجابت رو حفظ کن و پیرو راه امامان باش
همیشه به یاد دلنوشته های تو بودم .هیچ وقت چادرم را کنار نگذاشتم و کنار نخواهم گذاشت به خاطر عهدی که با تو بستم و به خاطر انتخاب خودم.
باباجون؛ چیکار کردی که همه جا از فداکاریها و اخلاق خوب و خاکی بودنات میگن ؟
دعا کن دعا کن دعا کن